عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…
گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….
گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….
گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…
گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..
گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….
این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!
سطر به سطرِ کتابِ درسیات،
میشود “شعرِ عاشقانه”…!
چقدر جالب اند آدم ها ، دلت را میشکنند ، رهایت میکنند ، بعد از مدتی برمیگردند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و دوباره از نو با همان عادت هایشان دوستی میکنند، برمیگردند نه برای اینکه به اشتباهشان پی بردند، چون دیواری کوتاه تر از شما پیدا نکرده اند..
دلتان را خوش نکنید به این برگشتن ها، به خدا آنها عوض نمی شوند..
مگر میشود اینهمه زجرتان دهند و آخر مکالمه هایشان بگویند مواظب خودت باش
مواظب دلی باشیم که به دست خودشان شکسته؟ یا مواظب قلبی که تکه تکه اش کرده اند…
آنها فکر میکنند سکوت شما یعنی فراموش کرده اید که چه به روزتان آورده اند و حتی این عقیده را دارند که هر مسئله ای با معذرت خواهی درست می شود…
به آنهایی که تکلیفشان با خودشان مشخص نیست دل نبندید.
عکس پروفایل خاص دخترونه
هیچوقت از روى لبخند،
حالِ کسى را تشخیص ندهید!
یک لبخندِ ساده،
در عینِ حال میتواند
دردآور ترین حرف هارا در خودش جا بدهد!
شما نمى دانید
بعضى از ما آدم ها چه مى کشیم
تا تمامِ بغض هایمان را
در همان لبخند خلاصه کنیم،
گاهى لبخند ها
نشانه ى شادى نیستند
بلکه حکمِ اشک هایى را دارند
که بى صدا مى ریزد….
عکس پروفایل دخترونه زیبا
دلم برات تنگ میشه…
یه روزی ، یه جایی ، صدای خنده های یه نفر خنده های منو یادت میاره…
یه روزی ، یه جایی ، دلت تنگ میشه واسه من…
منی که هرکاری میکردم تا هرجا هستی باشم و مثل پروانه دور شمعِ بی معرفتم بگردم…
یاد من میوفتی ، روزی که کسی بهت بگه “دوست دارم”….
یاد من میفتی ، اون جایی که یه نفر زل بزنه به چشمات و با نگاهش زااااار بزنه “نرووو ، من بهت نیاز دارم”
یه روزی ، یه جایی ، یه جفت چشم که هیچ حسی توشون نیست ، چشمای عاشقِ منو یادت میاره…
ببین ، اصلاحساب گرد بودنِ زمین و اینا نیستااااا…
بحث عدالت خداست…
اون همه تصویر عشقی که من به پات ریختم ، اگه نیاد جلو چشمت ، بی انصافیه…
اون همه موندن به پای توی رفته ، اگه نیاد تو ذهنت ، بی عدالتیه…
اگه یادت نیاد چجوری چشمام واسه حرف زدن با چشمات جون کندن ، به عدلِ خدا شک میکنم…….
اگه…..
یه روزی ، یه جایی ، منویادت اومد ؛
نگو راست میگن که زمین گرده…
بگو “خدا عادل ترینه”
گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت…
شب? گــــرگ را ناراحت د?دم…
با ?شه ?ک آهو در دهان به گله آمد!
گرگها? گله شاد از ا?ن شکار او.
پرس?دند چرا ناراحت? گــــــــرگ؟!!
گفت: شبی در س?اه? بیابان چشمانش را د?دم؛ دلم را ربود!
هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم…
امشب محو او بودم که شن?دم صدا? سگان ولگرد را؛
دو?دم…
پر?دم…
ز?ر گلو?ش را گرفتم و در?دمش!!
آنچنان
دوستش داشتم
که نم?خواستم
“سهم دلم”
نص?ب “سگان ولگرد” شود..
من که ندیده ام زنی عاشق شود و جز دوست داشتن چیز دیگری به زبان بیاورد..
بهتان قول می دهم !
هیچ چیز غیر از “دوستت دارم” نمی شنوید از او…
وقتی می گوید :
چقدر موهایت خوب اصلاح شده !
یا چقدر این لباس بهت می آید !
یا مثلا صبحانه نخورده از خانه بیرون نرو..
که نهارت یخ کرد..
که شامت آماده است..
وقتی می گوید وقتی مریض شوی من چه خاکى به سرم کنم..
یا مثلا خسته ای بیا بنشین کمی شعر بخوانم برایت..
مربای آلبالو پخته ام برایت..
بیا با هم چای بخوریم..
یا حتی وقتی که می گوید :
دیگر نمی خواهم ببینمت..!
خسته ام کرده ای..
طاقت بودنت را ندارم…
یا وقتی می گوید چقدر از تو دلخورم…
چقدر می خواهم تنها باشم
حتی وقتی می گوید دیگر دوستت ندارم..!
باور کنید این ها همه در زبان زن ها دوستت دارم معنا می شود
زن ها بلد می خواهند
مترجم می خواهند
باید عاشق باشی تا بفهمی شان..
باید گوش هایت عاشق باشند، باید کلماتش را ببلعی، در ذهن برگردان کنی به زبان عاشقی.. و از نگاهت عشق بزند بیرون..
زن ها کارشان دوست داشتن است
نترسید
بلدشان شوید
بعد می بینید هیچ چیز غیر دوست داشتن از گلوگاه حنجره شان خارج نمی شود..
هرگز با چشمهای من خودت را تماشا نکردهای تا بدانی چقدر زیبایی!
هرگز با گوشهای من خودت را نشنیدهای تا بدانی چه آرامشی توی صدایت ریخته!
هرگز با پاهای من با شوق به سمتِ خودت قدم برنداشتهای و هرگز با دستهای من دست خودت را نگرفتهای!
تو هرگز با قلبِ من خودت را دوست نداشتهای و نمیدانی چگونه میشود عاشقت شد و از این عشق مُرد!
تو نمیدانی!
تو هیچ چیز نمیدانی!
بعضی ها خودشان هم نمیدانند
که با رفتنشان عصبِ احساس را در آدم ها طوری میکُشند که دیگر
نه دلتنگ میشوند
نه محبت میکنند
نه گریه میکنند. فقط نگاه میکنند…
دلم برایِ دخترکِ درونم تنگ شده …
دخترکی که بایک لواشک و عروسک ، ذوق می کرد …
یا دغدغه ی روزانه اش ، رنگِ لاکِ ناخن هایش بود …
همان دخترکی که خنده هایش ؛ کودکانه و نگاهش ؛ دلنشین بود …
دخترکی که معصومیتش را ، از راه رفتنش می شد تماشا کرد …
گاهی دلم از قوی بودنم می گیرد …
دلم میخواهد دوباره همان دخترک ظریفی باشم که با یک نگاه ، می شکست … اما نه از درون !
صدای شکستنش را بغض می کرد ، و با اشک هایِ دانه دانه اش ، دلِ دنیا را می لرزاند …
قوی بودن ؛
همیشه هم خوب نیست !!!
باران که می بارد،
شیشه ها تار می شوند نه برای اینکه به گذشته ات فکر کنی و غمگین شوی، نه برای اینکه به غم هایت فکر کنی و آزرده شوی، نه برای اینکه به آزردگی هایت فکر کنی و گریان شوی،
نه برای اینکه به گریه هایت فکر کنی و ویران شوی..
باران می بارد و شیشه ها را تار می کند تا بیرون را نبینی و با درونت تنها باشی، تا صدای بیرونی را نشنوی و با نجوای درونت تنها باشی، تا دیگران را نبینی و با خودت تنها باشی، تا بدانی با حس خوب به آنچه در وجود خودت هست میتوانی به هرآنچه آرزو داری برسی…
چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم…..
سوت و کورم
همانند خانه ایی متروکه در آن دور دست ها
که نه کسی در خانه اش را می کوبند
و نه کسی در آن زندگی میکند
خانه ایی متروکه
که در و دیوار های آن را تار عنکبوت بسته است
دیوار هایی ترک خورده و پوچ
خانه ایی سرد و بی روح
خاک گرفته و پوسیده
خانه ایی متروکه ، که هر آن ممکن است آوار شود و فرو بریزد..
لابلای این روزهای تکرارشدنی و نشدنی خستگی های ما مدام تکرار میشود
دلزده از این و آن دلزده از زمین و آسمان
گاهی نمیدانی باید برای چه خوشحال باشی ،گاهی نمیدانی چرا ناراحتی
اصلا قصه ما آدمها چرا همیشه یکجایش غمگین است
اصلا چرا حالمان گاهی عمیق خوب نیست
اصلا چرا همیشه جای چیزی خالیست وسط زندگیمان …
من هیچوقت بلد نبودم جوری رفتار کنم
که هر روز بیشتر دوستم داشته باشی.
بلد نبودم دلتنگی ام را قایم کنم؛ پشت نقاب بی تفاوتی …
هیچ وقت نشد بگویی دوستت دارم و من در جوابت فقط بگویم:
مرسی!
همیشه ی خدا موقع دیدنت برق خوشحالی در چشم هایم حال دلم را فریاد میزد .
انگار دست دلم برای تو رو شده بود !
من همیشه میترسیدم از نداشتنِ تو
میترسیدم از اینکه یک روزی نباشی و من بدون تو زندگی کردن را یاد بگیرم؛ قبول .
من خیلی چیزها را بلد نبودم اما دوست داشتنت را که خوب بلد بودم؛ نبودم؟
می خواهی بروی ؟!
برو …
جلویِ راهت را نمی گیرم !
نگرانِ من نباش ، نخواهم مُرد !
شبیهِ تمامِ آدم هایی که از رفتنِ هیچ کسی نمرده اند …
شبیهِ همه ی آن هایی که شعار نمی دهند …
بعد از تو چیزی تغییر نخواهد کرد ، فقط من دیگر “عاشق” نخواهم بود ، همین …
می شوم یک آدمِ عبوس و بی احساس ، که از همیشه دوست داشتنی تر است …
من کسی را از دست می دهم که سودایِ رفتن در سر داشت ،
تو ببین “چه کسی” را از دست دادی !
کسی که برایِ ماندن آمده بود !
کسی که از تمامِ جهان گذشته بود ، و تو تنها انتخابش بودی …
کسی که با تمامِ آدم هایِ دنیایِ تو فرق داشت …
برو …
دیگر رمقی برایِ اصرار ندارم …
منِ خوش خیالِ احمق با چه اشتیاقی آمده بودم عاشق باشم ،
تا عاشقم باشی ،
و “سکوتِ تو” ، بدترین اتفاقِ ممکن بود !!!
خسته ام ، می خواهم بخوابم ،
اصلا حوصله ی تماشایِ رفتنت را ندارم ، باور کن !
بی صدا تر از همیشه برو …
من آن قدر می دانم که هر کجایِ جهان هم بروی ؛
غرورِ لعنتی ات ؛
از پسِ حسرتِ نداشتنِ من بر نخواهد آمد !
از نظرِ من اشکالی ندارد ،
برو …
قبل از این که بروی ؛
چراغ ها را خاموش کن …
این نورِ خوش خیالِ سِمِج ؛
حالم را به هم می زند …
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست…
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام…
“پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی…” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند…
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم…
تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم…
خمار است میخانه ی من…چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…
سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران…
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟
عکس پروفایل دخترونه غمگین
می آید روزی که در تراس خانه ات،روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای…
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند…
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی…
من به همان لبخند زنده ام . . .
گاهی فقط بیخیال باش …
وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی
روزت را برایِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن !
دنیا همین است ؛
همه ی بادهای آن موافق ،
همه ی اتفاقات آن دلنشین ،
و همه ی روزهای آن خوب نیست !
اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود …
پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری !
گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن
فراموش نکن
تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ، نه تغییرِ آنها …
خیلی از ما آدما شبیه یه شیشه ی ترک خورده ایم ، هنوز نشکستیم ولی تو دلمون پر از ترک های کوچیک و بزرگه …هر کدوم از این ترک ها ما رو یاد یه اتفاق می ندازه ، یه خاطره…بعضی ترک ها برای اعتماد بیش از حد به آدماست و بعضی ها برای اینکه تو زندگی بد جایی قرار گرفتیم ، شاید هم وسط بازی دیگران ما ترک برداشتیم ! همه ی ما یه جایی از زندگی ضربه خوردیم … فرقی نداره از غریبه یا خودی،مهم این هستش که ما دیگه اون شیشه ی بی خط و خش نیستیم ، تو وجود ما ترک هایی هست که هر لحظه می تونه دلمون رو بشکونه ، ما حالا آمادگی شکستن رو داریم حتی با یه ضربه ی ساده و آروم… حالا دیگه مثل قدیم محکم نیستیم ، با یه رفتار اشتباه، با یه حرف ساده ترک هامون بزرگ و بزرگ تر میشه ، تا وقتی که بشکنیم … وقتی شکستیم همه ی نگاه ها میره پیش کسی که آخرین ضربه رو بهمون زده ، همه اون رو مقصر می دونن ولی هیچکس خبر نداره هر شکستنی از ضربه ی اول شروع میشه … درست از جایی که اولین ترک رو تو قلبت احساس می کنی …کاش یادمون باشه هر جای زندگی شکستیم، قبل از هر چیزی به این فکر کنیم ضربه ی اول رو چه کسی بهمون زده ، ترک اول رو کِی برداشتیم
غم انگیز بود
که خیابان پر بود از قرارهایی که
یکی نیامده بود…
یکی بی قرار و دلشکسته
برگشته بود!
اندوه من اما از جنس سوم بود…
من با هیچ کس
هیچ کجای این همه شهر
در هیچ کجای
این همه خیابان هیچ قراری نداشتم…
“دختر بودن، سخت است”
یکی از آشناترین جملهها به گوش دختران این است:
نمیتوانی این کار را انجام دهی، چون تو دختری
– در جمعی که بزرگتر ها نشستهاند، تو اظهار نظر نکن
– دوچرخه و موتور سوار نشو، دور خیلی از ورزشها را خط بکش، ورزشگاه نرو، چون تو دختری.
– اگر مدرسه و دانشگاه هم نرفتی و کاری هم بلد نیستی مهم نیست، تو دختری. نیازی به این چیزها نداری. همین که شوهر کنی کفایت میکند.
– از کسی اگر خوشت آمد، حق ابرازش را نداری. باید صبر کنی تا انتخاب شوی، حق انتخاب نداری. تو دختری.
– به جای خواندن و تلاش برای آگاهتر شدن به خودت برس. ظاهرت را خوب نگه دار فقط. حواست به خودت باشد تا از ریخت و قیافه نیفتی. تو دختری. ارزش و اهمیت اندام و چهرهات خیلی بیشتر است تا ذهن و فکرت.
دختر از همه طرف در فشار است.
– بدنش هر ماه، چند روزی از زندگی او را مختل میکند. بههمریختگی هورمونها، سردرد، بیحوصلگی، درد نواحی شکم و کمر، کوفتگی، عصبی و زود خشم شدن، چیزهای سادهای نیست.
– هر روز در خیابان، نگاههای بسیاری رویش سنگینی میکند، حرفهای بسیاری میشنود و سکوت میکند.
– هنگام رانندگی، با صحنههایی روبهرو میشود و آزار میبیند که باور کردنی نیست.
– در محل کار نه فقط خیلی کمتر از یک مرد حقوق میگیرد بلکه درخواستهای بیشرمانهای هم از او خواهند داشت.
– جامعه او را در منگنه قرار میدهد تا زودتر ازدواج کند و از مقبولیت بیشتری برخوردار گردد. و هرچه زمان میگذرد، اضطراب او برای ازدواج بیشتر خواهد شد.
– در خانه، از برادرش بسیار محدودتر است.
– در قانون حقاش را خوردهاند.
– در سنت، جنس دوم است.
– در عرف و در هر جای دیگر، در موضع ضعف قرار دارد.
باید درک کنید که هر کس قبل از دختر یا پسر بودن “انسان” است.
دختران را درک کنید. دختر بودن در برخی جوامع سنتی خیلی سخت است.
من میتوانستم درمانی برای سردرد هایت باشم
میتوانستم سیگارِ لعنتی ات باشم
سُرفه هایت باشم
خنده هایت باشم
میتوانستم قدم هایت باشم ،
در لحظه به لحظه !
یا پیراهنت باشم ،
رَج به رَج…
نخ به نخ…
همان قدر نزدیک…
همان
قدر
نزدیک…!
رفتن دخترها برعکس پسرهاست
بهانه نمیاورند،این شاخه آن شاخه نمیکنند، پیچاندن که هرگز…
دخترها تالحظه ی آخرمیمانند…
بعد از هرقهرو آشتی دورترمیشوند،
بعدازهربارفروریختن سردتر
بعدازهربار فهمیدن حقایق بیخیال تر
و بعد از دیدن خیانت خنثی
ذره ذره از پیشتان میروند
آهسته آهسته طوری که نمیفهمید ترکتان میکنند ، ابرازعلاقه هایشان کورمیشود، خنده هایشان لال، دیگر پرحرفی نمیکنند، کوتاه جواب میدهند ، غر زدن که هرگز،از اتفاقات روزمره و ناراحتی ها و خریدهایشان بگیر تا شکستن ناخونشان ،دیگر هیچکدام را برایتان نمیگویند
دیگربرایشان مهم نیست کجایید ، خوبید یا دل گرفته!
دختر سراسر نازاست و توجه ، فقط کافی ست دیگر نازش خریدارنداشته باشد و توجه را ازقلم بی اندازید ، دلش میگیرد و حس اضافه بودن بر او غلبه میکند
و شما زمانی میفهمید که یا کامل از دستش داده اید یا سهم دل دیگری ست ….
قصه ی رفتن دخترها را هرگز درجایی نگفته اند چون هیچکس این رازها را نمیدانسته و چقدر ما دخترها ناخوانده باقی مانده ایم …
آدمهایى که تنها بودن را انتخاب میکنند،
لزوما بى عرضه، بد تیپ و یا بد قیافه نیستند!
آنها فقط به بلوغ فکرى رسیده اند
و فهمیده اند تنهایى آدم حرمت دارد.
نباید هر شخص از راه رسیده اى را
به این تنهایى راه داد..
حواستان به داشته های زندگیتان باشد.
اینکه یک رابطه ی با کیفیتِ عاشقانه را
به خاطر چند رابطه ى نصفه و نیمه اجتماعی ، از دست می دهید ،
از دست دادنِ کمی نیست !
اینکه یک فردِ مناسب وایده آل را
در وجود من زنی است
که در تمام خیانت هایی که دیده
هنوز هم دنبال عشق حقیقی میگردد..
در وجود من مردی است
که بغض هایش را با قدم زدن روی جدول زیر تیر های برق شهر میشکند..
در وجود من پیر زنیست
که هنوز هم دغدغه اش شالگردن زمستانی است
که مبادا در مقابل سرمای هوا یخ بزند..
در وجود من پیر مردیست
هر چیزی دوران خودش را دارد…
از وقتش که بگذرد تبدیل به بی اهمیت ترین موضوع زندگی می شود “
شاید بزرگ ترین راز زندگی همین باشد ،
همین که همه چیز در زندگی تاریخ انقضا دارد،
از زمانش که بگذرد دیگر به دست آوردنش ارزشی ندارد
پرندهایم یا خزنده؟
پرندگان با خزندگان فرق دارند.
نه به خاطر اینکه آنها بال دارند و اینها ندارند
نه به خاطر اینکه آنها دو پا بیشتر ندارند و اینها پاهای بیشتر دارند
نه به خاطر اینکه آنها دنیا را از نقطه ی بالاتری میبینند
خزندگان هم می توانند بر بالای قله های بلند بایستند و دنیا را از بلندترین ارتفاع نظاره کنند.
پرندگان با خزندگان فرق دارند
چون میتوانند معلق بودن را تحمل کنند
چون میتوانند بدون اینکه نقطه ی مشخصی برای فرود دیده باشند، از نقطه فعلی پرواز کنند.
خزنده تا جای پای جدیدی برای خود نبیند، از نقطه ی قبلی خود تکان نمیخورد.
ولی پرنده بیآنکه مقصدی برای نشستن بداند، آرام و با اطمینان، پرواز میکند.
خزنده پا بر زمین دارد و در سر رویای آسمان
پرنده پر در هوا دارد و در سر خاطره هایی از زمین.
انسان، پر پرواز را خیلی زود ساخت
اما برای تکامل مغزِ پرواز، باید قرنهای بیشتری در انتظار بنشیند.